افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: منصور یاقوتی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 159 - 162

موجود افسانه‌ای: روباه - لک لک - خر - کلاغ سخنگو

نام قهرمان: کلاغ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: روباه

روایت دیگری است از سری ماجراهای روباه راویان و ناقلان بنابر ذوق و پسند خود حکایات و ماجراهایی به افسانه ها افزوده و یا کاسته اند. از جمله روایت «سفر» که با خواندن آن متوجه می شویم ترکیبی از چند روایت دیگر مربوط به ماجراهای روباه میباشد با این ترکیب روایت تازه ای ساخته اند.در جلد ششم این مجموعه راجع به برخی از نکات و ویژگی های ماجراهای روباه مقدمه هایی نوشته و توضیحاتی داده ایم از روایت سفر» نیز شکلهای دیگری را در جلد ششم نقل کرده ایم. آنچه در روایات مختلف این ماجرای روباه مشترک است به سفر حج رفتن روباه است که دید خالقان و راویان را نسبت به ریاکاری برخی و ساده لوحی برخی دیگر نشان می دهد.روایت کوتاه شده «سفر» را نقل میکنیم. منظور ما از کوتاه شده خلاصه روایت نیست بلکه برخی جمله ها را به منظور کوتاه شدن روایت اصلی حذف کرده ایم شکل کامل روایت را میتوانید در کتاب (افسانه هایی از ده نشینان کرد) که توسط منصور یاقوتی گردآوری شده است، بخوانید.

روزی روباهی از راهی میگذشت بین راه عبایی دید، عبا را برداشت و به دوش انداخت. سپس به خر کوتاه قدی رسید خر روباه را که دید سلام کرد. روباه گفت: سلام علیکم... ای خر زحمتکش و نجیب، اینجا چه کار میکنی؟! خر گفت: «صاحبم چون خیلی فقیر بود مرا در این بیابان خدا ول کرد. روباه گفت: من سفر حج در پیش دارم اگر خواستی میتوانی با من بیایی. خر از این که رفیقی پیدا کرده خوشحال شد. روباه سوار خر شد و راهی را پیش گرفتند. همین طور که می رفتند به لک لکی برخورد کردند لک لک گفت: «آقا روباه سفر بخیر... کجا می روی؟ روباه دستی تکان داد و فریاد زد: «می روم حج لک لک گفت من را هم با خودت ببر کمی که رفتند به کلاغی برخورد کردند. کلاغ پرسید «آقا روباه سفر بخیر کجا میروی؟ روباه سری تکان داد و گفت: می روم حج... می بینی که لک لک هم آمده کلاغ پرید و سوار خر شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به خروسی. خروس هم سوار خر شد. نزدیک غروب به آسیاب کهنه ای رسیدند که خراب شده بود توی خرابه بره ای را دیدند که گوشه ای کز کرده بود و بع بع میکرد بره را سر بریدند و گوشتش را تکه تکه کرده توی قابلمه گذاشتند. روباه گفت: «هر وقت گرسنه مان شد از گوشتهای این بره میخوریم. سپس با هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقهای آسیاب روباه سخت گرسنه اش شده بود و حیفش می آمد که همراهانش از گوشت بره سهمی ببرند. فکری به خاطرش رسید با صدای بلند گفت: بله... بله... چه میخواهی؟... صبر کن.... یعنی الان می آیم. سپس بلند شد و به اتاق دیگر رفت و از گوشتهای بره تا زیر دسته های قابلمه خورد و برگشت همراهانش پرسیدند: «کی بود؟ چه می خواست؟ گفت: یکی از اهالی زنش زاییده مرا صدا کردند که بروم نامی برای پسرشان بگذارم خروس پرسید اسم پسر را چه گذاشتی؟ روباه گفت: تا زیر دسته هایش! ساعتی دیگر باز روباه فریاد زد و بله بله... آمدم... سپس بلند شد و رفت گوشت های قابلمه را تا وسطش خورد و برگشت ای بابا... زنی از آبادی بالا زاییده بود مرا دعوت کردند که برای بچه شان اسمی بگذارم لک لک پرسید: خوب! اسمش را چه گذاشتی؟ روباه گفت: «تا وسطش !! فردا صبح زود خروس و کلاغ از خواب برخاستند رفتند که از گوشت داخل قابلمه بخورند. دیدند که ای داد و بیداد تا وسط قابلمه را خورده اند! فهمیدند که کار آقا روباه بوده گوشتهای باقی مانده را تا آخر خوردند و بعد برگشتند و روباه و لک لک و خر را از خواب بیدار کردند روباه به اتاق دیگر رفت و توی قابلمه را نگاه کرد و دید که یک ذره گوشت نمانده دماغ سوخته و دلتنگ برگشت. گرسنه اش شده بود کمی فکر کرد و عبایش را که به دوش انداخته بود جابجا کرد و به لک لک گفت: «آی لک لکه حالا که خوب فکر میکنم میبینم حج تو قبول نیست. در شبهای تاریک آدم گرسنه و بدبختی برای این که شکم زن و بچه هایش را سیر بکند میرود دزدی اما تو ناجنس با منقارت به شاخه ی درخت میکوبی و تق تق میکنی و صاحب خانه را بیدار میکنی باید تو را بخورم لک لک را خفه کرد و او را خورد. نزدیک ظهر که روباه گرسنه اش شده بود به خروس گفت: «متاسفانه هرچه فکر میکنم میبینم که حج تو هم قبول نیست روزهای گرم تابستان دروگرها خسته و کوفته از سر مزرعه بر میگردند شب میخواهند استراحت کنند، اما تو وقت و بی وقت با آن صدای نکره ات فریاد میزنی قوقولی قوقو ... و آنها را از خواب بیدار میکنی خروس را هم گرفت و خورد. کلاغ که مرگ خروس را جلوی چشم هایش دید دانست که به این زودی ها بهانه ای هم برای او پیدا میکند و او را میخورد به روباه گفت: «خیال میکنی طول این اتاق چند متر است؟ روباه گفت نمیدانم ولی شاید پانزده متری بشود. کلاغ گفت مردم میگویند دم من متر است من مترش میکنم. سپس بالای اتاق رفت جست میزد و میگفت یک متر ... دو متر. سه متر... تا به کنار در رسید به روباه گفت: «ببخشید آقا... از جلو در کنار برو ببینم ده متر می شود؟ به محض اینکه روباه از کنار در آن طرف تر رفت کلاغ بیرون پرید و پرواز کرد. روباه خیلی ناراحت شد و با خود گفت با این همه زیرکی فریب خوردم. با خر خدا حافظی کرد و گفت «کلاغ از رفتن به حج پشیمان شد من هم پیر شده ام. حالا تو برو بعداً همدیگر را میبینیم روباه خودش را به بیشه ای رساند و در آنجا خودش را به موش مردگی زد. اتفاقاً کلاغ چشمش به روباه خورد. با خود گفت: «این حرام زاده یا واقعاً مرده و یا خودش را به مردن زده بهتر است با منقار گرداگرد او خطی بکشم اگر نمرده بود و بلند شد که برود گشتی بزند، خط بهم میخورد. کلاغ دور روباه خطی کشید و پرواز کرد. بعد از مدتی برگشت و دید که روباه از سرجایش تکان نخورده رفت و روی شکم روباه نشت. روباه او را گرفت و گفت: «پدر سوخته... از چنگ من فرار میکنی؟ بعد کلاغ را به دهان گرفت. کلاغ گفت: ای روباه... حالا که مرا میخوری خواهشی از تو دارم مبادا بگویی با قلیقره برای اینکه تمام دوستان و خویشان من اینجا می آیند و پرهایشان می ریزد و می میرند و تو آنها را میخوری روباه با خودش گفت: «چرا نگویم با قلیقره گوشت زیادی در اینجا جمع میشود... سپس همین که دهانش را باز کرد که فریاد بزند با قلی... قره... کلاغ زیرک و باهوش بیرون پرید و پرواز کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد